روزی میرحسین موسوی وارد خیمه امام نقی شد و دید ایشان درمیان دو کنیز زیباروی خوابیده اند و مشغول ماچ مالی و خوشحالی می باشند و دو غلام تایلندی نیز لنگ های مبارکشان را ماساژ می دهند. میرحسین سلامی کرد و نشست. امام تا او را دید فرمود: "ای میر چیزی بخواه تا ترا فراهم کنم." میرحسین گفت: "اماما از تو می خواهم که طبق دستور آیات رحمانی قرآن این بردگان را آزاد سازی." امام از زیر قالی یک قرآن درآورده و به سوی میرحسین گرفتند و فرمودند: "اون آیه ای که همچین حکمی داده رو من صد تومن می خرم" میرحسین گفت: "جانم به فدایت آزاد کردن بردگان از مکارم اخلاق است اما آیه اش را یادم نیست" امام لپ تاپشان را به سمت میر گرفتند و فرمودند: "این هم سایت پارس قرآن با قابلیت سرچ آنلاین" میر که از خجالت به رنگ سبز درآمده بود عرض کرد: "فعلا عینکم همراهم نیست بعدا برمی گردم" همینطور که میر از خیمه بیرون می رفت امام آهی از حسرت کشید و فرمود: "در عجبم از مردمان شجاع سرزمین پارس که زیبایی های فرهنگ خود را در زشتی های مسلک ما جستجو می کنند."
امام نقی و حسرت ها
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen